-
می گل
جمعه 13 اسفند 1389 18:59
پیش نوشت : این پست رو تقدیم می کنم به مــی گـل عزیـــــــــــزم.
-
پنجره
دوشنبه 9 اسفند 1389 16:28
روزی دو مرد که هر دو به شدت مریض بودند در اتاقی کوچک در یک بیمارستان بستری بودند. این اتاق نسبتا کوچک با پنجره ای به دنیای بیرون باز می شد.یکی از مردان،به عنوان بخشی از درمانش،اجازه داشت که بعدازظهرها به مدت یک ساعت بر روی تختش بنشیند (برای اینکه مایعات از ریه هایش خارج شوند) تخت او در کنار پنجره قرار داشت.اما مرد...
-
دزد کلوچه
سهشنبه 3 اسفند 1389 18:06
یک شب در فرودگاه زنی ساعتها منتظر پروازش بود او سعی کرد در فروشگاه فرودگاه کتابی بیابد بسته ای کلوچه خرید و جایی برای نشستن پیدا کرد. او غرق در کتابش بود که ناگهان دید مرد بسیار گستاخی که در کنارش نشسته است! یک یا دو کلوچه از پاکتی که بین آنها بود برداشت آن خانم سعی کرد این عمل را نادیده بگیرد تا دعوایی به پا نشود او...
-
نوشابه ی معلم؟!
چهارشنبه 27 بهمن 1389 13:02
اون: خانوووووم من: جانم؟ اون با حرارت: وقتی s' به یه کلمه میچسبه... من بی حوصله: s' نشونه ی مالکیته چطور عزیزم؟ اون با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزنه :خانووووووم هنوز سر قولتون هستین که هرکس یه کلمه ی جدید بیاره سر کلاس بهش مثبت میدین؟ من نسبتا عصبانی: بله عزیزم میخوام درس بدم زودتر کلمه ت رو بگو اون دودستی شیشه ای...
-
پچ پچ های اتوبوسی!
شنبه 23 بهمن 1389 13:00
تمام مغازه ها شلوغن رو لب همه از دیدن یه عالمه عروسک بامزه لبخند نشسته وارد مغازه میشم که برای برادر زاده ی دوستم که به تازگی به دنیا اومده یه عروسک بخرم اما همه ی عروسک ها یا قرمزن رو رو تنشون نوشته i love u! یا یه قلب بزرگ قرمز آتشین دستشونه! با هزار زحمت و زیر و رو کردن چندین مغازه بالاخره یه خرس سفید با دماغ بنفش...
-
رویای موسیقایی من...
یکشنبه 17 بهمن 1389 16:00
کتاب دستور سنتور رو باز میکنم چشمامو می بندم و به خودم قول میدم که تا این قطعه رو بدون نقص نزدم هیچ کار دیگه ای نکنم چند بار بلند بلند نت ها رو میخونم صدای مامان از اون اتاق میاد که با شوق و ذوق میگه بسه دیگه حالا بزن... از جام بلند میشم جعبه ی سنتورو از بالای کتابخونه با زحمت میارم پایین از اینکه انقدر روش خاک نشسته...
-
به کجا چنین شتابان؟؟؟ ۳
جمعه 15 بهمن 1389 17:13
تازه داشت یادم میومد ... همین امروز صبح بود ... باورم نمیشه به همین زودی این روز به نیمه رسیده ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت ... توی اتاقم خوابیده بودم که با سر و صدا از خواب پریدم ساعت نزدیکای ۵ بود با اینکه دستامو روی گوشهام فشار میدادم بازم صدای بابا رو واضح میشنیدم داشت با داد و هوار میگفت : من دختر به...
-
به کجا چنین شتابان ؟؟؟ ۲
چهارشنبه 13 بهمن 1389 08:20
وای خدای من!!! چی میدیدم؟! این منم؟! چیزی که می دیدم این بود : یه دختر بدون مو! ابرو! و مژه! روسری که احمقانه روی سر بدون موم بود با حرکت سرم لیز خورد و افتاد... از دور صدای حبس کردن نفس یه نفر اومد اما خودم... خودم راه نفسم بسته شده بود دستمو کورکورانه تکون دادم تا دیوار رو لمس کنم و بهش تکیه کنم سرم بدجوری گیج می...
-
به کجا چنین شتابان؟؟؟
یکشنبه 10 بهمن 1389 09:44
پیش نویس : این پ ست شروع بخش داستان دنباله داره.از قبل نگفته بودم که چنین بخشی هم داریم تا سو ر پرایز بشین.امیدوارم ازش لذت ببرین. و منو با نظراتتون کمک کنید. سرشو انداخته بود پایین و تند تند می نوشت خواستم داد بزنم دهنم باز شد ولی صدایی ازش بیرون نیومد خواستم نگاهش کنم تا بهم نگاه کنه اما چشمام تو حدقه ماسیده بود...
-
سلام
پنجشنبه 7 بهمن 1389 20:46
بعد از مدت ها تصمیمم رو راجع به نوشتن وبلاگ عملی کردم لازم می دونم توی پست اول راجع به مطالبی که قراره اینجا بنویسم یه توضیح اجمالی بدم مطالب وبلاگ فعلا در چهار بخش خلاصه می شه : داستانک - روزنویس - teacher و غیره توی بخش teacher قراره آموزش زبان انگلیسی رو از سطح ابتدایی با هم داشته باشیم که تمام سعی ام رو می کنم که...