گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

پنجره








روزی دو مرد که هر دو به شدت مریض بودند در اتاقی کوچک در یک بیمارستان بستری بودند.

این اتاق نسبتا کوچک با پنجره ای به دنیای بیرون باز می شد.یکی از مردان،به عنوان بخشی از درمانش،اجازه داشت که بعدازظهرها به مدت یک ساعت بر روی تختش بنشیند (برای اینکه مایعات از ریه هایش خارج شوند) تخت او در کنار پنجره قرار داشت.اما مرد دیگر می بایست در تمام مدت به پشت دراز می کشید.



هر بعدازظهر، هنگامی که مرد کنار پنجره برای یک ساعت به بیرون پنجره نگاه می کرد زمان را با توصیف چیزهایی که در بیرون میتوانست ببیند،می گذراند.

به ظاهر پنجره مشرف به یک پارک بود که دریاچه ای نیز در آن وجود داشت.بچه ها برای مرغابی ها و قو های روی دریاچه نان پرتاب می کردند و قایق های مدل دار سوار می شدند.

مردم دست در دست هم قدم می زدند. در پارک گل و چمن کاری وجود داشت و از بالای درختان خط افق شهر پیدا بود.


مردی که به پشت خوابیده بود به تمامی چیزهایی که مرد دیگر تعریف میکرد گوش می داد و از همه دقایق لذت می برد.او می شنید که چگونه دختر بچه ها با لباسهای زیبای شنایشان در دریاچه بازی می کنند.

توصیفات دوست او عاقبت باعث شد که او احساس کند که تقریبا می تواند ببیند که در بیرون چه اتفاقی می افتد.


سپس در یک بعدازظهر عالی ،این فکر به سراغش آمد : چرا مرد کنار پنجره تمامی لذت دیدن چیزهایی که میگذرد را دارد؟ چرا او نباید این شانس را داشته باشد؟


از این احساس شرمسار بود اما هرچه بیشتر سعی می کرد که آنگونه فکر نکند،بیشتر دلش می خواست که تغییری صورت بگیرد.حاضر بود هرکاری بکند! یک شب در حالی که او به سقف خیره شده بود، مرد دیگر ناگهان از خواب بیدار شد و در حالی که سرفه می کرد و داشت خفه می شد،با دستش دکمه ای که پرستار را به سرعت خبر می کرد،جستجو می کرد.

اما آن مرد بدون هیچ گونه حرکتی فقط تماشا می کرد.حتی وقتی که صدای نفس کشیدن او بند آمد.


صبح که پرستار جسد مرد کنارپنجره را به آرامی به بیرون برد و او اوضاع را مناسب دید در خواست کرد که اگر ممکن است او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. بنابراین او را حرکت دادند و به بستر بردند و در وضعیت نسبتا راحتی قرارش دادند.

هنگامی که اتاق را ترک کردند،او خودش را با درد و مشقت فراوان بر روی یک آرنج بلند کرد و به  بیرون پنجره نگاه کرد.


پنجره رو به یک دیوار سفید باز می شد...!




پ.ن : این داستان برای خودم نیست و من فقط ترجمه اش کردم.



نظرات 15 + ارسال نظر
الهه دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 16:53 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام عزیزم...
داستان قشنگی بود...آخرش رو میشد حدس زد....ته خودخواهی و بدخواهی و زیاده خواهی آدمها به همینجا ختم میشه...از دست دادن همون خوشیهایی که داشتن....

سلام گلم
دقیقا همینطوره که میگی

ما(ریحانه) دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 18:21 http://ghahvespreso.persianblog.ir

جالب بود .. واقعا بعضی وقت ها قدر دوستی ها رو نمیدونیم و از پشت خنجر میزنیم . غافل از این که این خنجر ممکنه به گلوی خودمون فرو بره..

آره...
و متاسفانه زیاد شدن این روزا چنین از پشت خنجر زدنایی

نگین دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 20:16

سلام:

خیلی قشنگ بود ...
ای کاش هیچ گاه آرزو نداشت که دیدن تصوراتش را تجربه کند...

سلام به روی ماهت عزیز دل خاله
کاش...
البته چنین آرزویی بد نیست
بد سنگدل بودنشه که به هم اتاقیش کمک نکرد

دردونه دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 20:31

قبلا یه جا خونده بودمش اما یادم نمیاد کجا ..

آموزنده بود.

اینا از عوارض پیریه
آموزنده؟!
آموزنده...
به نظرت هنوزم کسی از خوندن چنین داستانایی عبرت میگیره دردونه؟

دردونه دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 20:43

بله،پند گیرنده هنوزم هست

می مینوشند و پند می نینوشند...

عبدالکوروش دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 22:36 http://www.potk.blogfa.com

زیبا بود دوست دیلماج من!
بعضی پنجره ها رو به جای واقعیتُ به روی ر>یای خودمون بگشاییم و اون چیزی رو که خودمون دوست داریم توی قابش تماشا کنیم.

ممنون

کورش تمدن سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 07:03 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
زیبا بود و تکان دهنده
استفاده از زیباییها تنهایی ارزشی نداره چه برسه به اینکه بخواهی برای رسیدن بهش از روی کسی رد بشی

سلـــام
خوشحالم که خوشتون اومده
درسته

کیامهر سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 20:18 http://www.javgiriat.blogsky.com/

زیبا بود
منو یاد داستان اخرین برگ پاییزی انداخت
هر چند زیاد ربطی هم نداشت

ممنون
اون داستانو نخوندم متاسفانه

احمد سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 21:06 http://serrema.persianblog.ir/

همیشه اون چیزی که هست با اون چیزی که باید باشه تفاوت داره
البته این "باید" از روی آروزست . که مثلا ای کاش میشد و من بودم
و اما اگر این "باید" از روی خواستن باشه....!!!!

------------------------------------------------------------
سلام . خیلی تامل بر انگیز بود

سلام..
اگه این باید از روی خواستن باشه ممکنه آدم دست به هر کاری بزنه

محمدرضا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 13:03 http://cinematography.blogsky.com/

سلام

سلام

احمد چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 14:38 http://serrema.persianblog.ir/

اگه خواستنی در کار باشه دیگه مهم نیست جهت کدومه
مهم مسیریه که باید رفت
و به مقصد فکر نمیکنی
بیشتر به عبور می اندیشی

درسته
کورکورانه فقط به فکر رسیدن

حمید چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 16:44 http://abrechandzelee.blogsky.com/

- ترجمه این خیلی بهتر از قبلیه...نسبتا روان و یکدسته...بدخوانی هم نداره...معلومه وقت و انرژی و حوصله بیشتری براش گذاشتی...آدم حس نمیکنه که داره یه ترجمه رو میخونه...و این یعنی خوبه...

- و خود داستان...قبلا یه ورژن دیگه اش رو خونده بودم...در اون روایت مرد دور از پنجره آدم بدذاتی نبود و در مرگ دوستش تاثیری نداشت...تکیه داستان روی "زیبا نگاه کردن" و "امید" بود...ولی در این ورژن شخصیت منفی مرد دور از پنجره تاثیر پیام اصلی داستان رو کمرنگ کرده...

مررررسی
دقیقا برای این یکی وقت بیشتری گذاشتم
می دونی تو ترجمه اگه موضوع جذبت کنه وسواست زیاد میشه
یکبار بعنوان تکلیف دانشگاهی یک متن پزشکی ترجمه کردم ۲ از ۱۰ شدم!!!
خب موضوعش کاملا تخصصی و سخت بود و انگیزه م برای ترجمه فقط نمره بود
اما داستان و داستانک که بتازگی فقط برای کسب تجربه و علاقه ترجمه اش رو شروع کردم واقعا دوست دارم

و اما داستان
به نظر من تکیه این داستان روی شخصیت خوب و بدش بود
شاید شباهت هایی به داستانی که میفرمایین داشته باشه
ولی پیام اصلیش مثل اون نیست

ممنونم که انقدر دقیق میخونین
و انقدر دقیق نظر میدین

حمید چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 20:47 http://abrechandzelee.blogsky.com/

- حالا خوبه انگیزه ات نمره بوده ۲ از ۱۰ شدی اگه این یه فقره انگیزه رو هم نداشتی بلاشک میتونستی رکورد اولین دانشجویی که نمره منفی آورده رو از آن خودت کنی!

- خوش به حالت که علاقه مندیهاتو میشناسی و میتونی براشون وقت بذاری و انجامشون بدی و از انجام دادنشون لذت ببری...خوش به حالت که علاقه هات در گیر و دار زندگی گم و گور نشدن...


وای فکر کن نمره منفی میگرفتم!!!

شاید چند سال دیگه که سنم بیشتر بشه منم کم و کمتر به علایقم برسم!
همونطور که همین الان نسبت به چند ماه پیش کمتر بهشون میرسم

اما باور کن نیم ساعت هم برای رسیدگی به علایق کافیه!
البته "اگه بخوای"

مکتوب پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 20:36 http://maktooob.blogsky.com

قصه رو خونده بودم .
اما موافقم با خیلی از بچه ها روانی و سادگی و گویایی تو ترجمه به چشم میومد

ممنونم
خوشحالم که بهتر شده

محمدرضا جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 17:23 http://cinematography.blogsky.com/

سلام الهه بیا شهر من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد