گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

به کجا چنین شتابان؟؟؟ ۳



تازه داشت یادم میومد ...


همین امروز صبح بود ...


باورم نمیشه به همین زودی این روز به نیمه رسیده ...


همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت ...






توی اتاقم خوابیده بودم

که با سر و صدا از خواب پریدم

ساعت نزدیکای ۵ بود

با اینکه دستامو روی گوشهام فشار میدادم بازم صدای بابا رو واضح میشنیدم

داشت با داد و هوار میگفت :

من دختر به آدم یه لا قبا نمیدم! نه می دم! مگه زوره؟!

مامان سعی میکرد آرومش کنه ولی مگه میشد...

صدای مامان تو صداش گم شده بود

مدام داد میزد


کار هر شبش بود

مست و لایعقل میومد تو خونه و سر اتفاقایی که اصلا نیفتاده با من و مامان میجنگید


یهو در اتاقم باز شد

مامان باعجله اومد تو اتاق گفت پاشو لباساتو بپوش و بدون اینکه بفهمه سوئیچ ماشینو بردار

ترسیده بودم

تند تند لباسامو پوشیدم و هر چی بیشتر میگذشت بیشتر مضطرب میشدم

و مامان شروع کرد به جیغ و داد

و همینطور که دنبال لباساش بود داشت زار میزد


منم یواشکی از در رفتم بیرون و از پنجره نگاهشون میکردم

صورت و چشمهای بابا سرخ سرخ بودن و به مامان گفت :هر جهنمی که میخوای بری برو!

و پشت سر هم الفاظ رکیک و زننده ای به زبون می آورد


طاقت مامان تموم شد و سیلی محکمی بهش زد

اونقدر محکم که صداش به گوش منی که پشت پنجره بودم هم بوضوح رسید

بابا هم هلش داد و سر مامان خورد به لبه ی میز و چشماش واسه همیشه بسته شد...

و بدون اینکه نیم نگاهی به مامان بندازه رفت که بخوابه!

خون لحظه به لحظه روی سرامیک سفید بیشتر پخش میشد


و منم پشت پنجره خشک شده بودم

وقتی به خودم اومدم که داشتم توی اتوبان با سرعت میروندم و تمام مدت به این فکر میکردم که شماره ی اورژانس چنده؟!


زدم کنار و سرمو گداشتم رو فرمون

وقتی سپیده زد به خودم اومدم ودوباره شروع کردم به روندن

تو آینه ی ماشین که نگاه کردم نه ابرو داشتم نه مژه و مو

و افسر راهنمایی سرشو انداخته بود پایین و تند تند می نوشت...!



پایان




پی نوشت : ایده ی اولیه ی این داستان از اونجا شکل گرفت که سال دوم هنرستان یکی از دوستان صمیمیم به نام ترانه بعد از وارد شدن یک شوک شدید احساسی ابرو هاش ریختن این به شدت روی من تاثیر گذاشت. و در واقع این ایده با داستان دنباله دار دیگه ای که بجز یکی از دوستام کسی نخوندتش ترکیب شد و اینی شد که خوندین.

منتظر نظرات پیشنهادات و حتی انتقاداتتون هستم.
نظرات 10 + ارسال نظر
الهه جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 18:14 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام عزیزم...
سرم درد گرفت...تلخ بود...خیلی....به نظرم یه کم شتابزده تمومش کردی...
تنها ایرادی که میتونم از داستانت بگیرم اینه که داستان باید طوری باشه که نیازی نباشه پی نوشت و توضیحی بهش سنجاق کنی...میدونی چی میگم؟اگر این پی نوشت رو ننوشته بودی من اصلا نمیفهمیدم چرا ابروها و موهای این دختر ریخته...چون من تجربه ای مثل تو نداشتم و این قضیه برام طبیعی و معمولی نیست و به ذهنم نمیرسه....
و اینکه این دختر تو خیابون تو آینه ی جیبیش نگاه کرده بود و فهمیده بود مو نداره...نه تو آینه ی ماشین...ولی آخر داستان نوشتی:"تو آینه ی ماشین که نگاه کردم نه ابرو داشتم نه مژه و مو".....
به خاطر اصرار خودت به اینکه همه ایرادات رو بهت بگم اینهمه ریز و دقیق شدم عزیزم

سلام عزیز دلم
وای ببخش که باعث سر دردت شدم...
شاید از ترس ایکه زیادی طولانی بشه زیاد بهش شاخ و برگ ندادم
بله درسته مرسی که دقیق خوندیش
و اما راجع به آینه ماشین درواقع شوک ثانویه که نداشتن مو بود اون لحظه به شخصیت اصلی داستان وارد میشه که تو آینه ی ماشین خودشو میبینه و اون حرکت غیر معقول رو جلوی افسر راهنمایی انجام میده
و تو ادامه ی راه انقدر پریشون بوده که این قضیه از یادش میره
بازم مرسی الهه جون خوشحالم که دوست مهربونی مثل تو پیدا کردم
یک دنیا ممنون

نگین جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 18:16

سلام:

واقعا غافلگیر شدم اصلا فکرش هم نمی کردم .

خلاقییتت فوق العاده بود .

به نظر من که خیلی عالی بود .

سلام به روی ماهت
مرسی گل من

حمید جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 19:13 http://abrechandzelee.blogsky.com/

- بذار اول درباره پی نوشت بگم که جدا تکونم داد...وحشتناکه...یاد فیلم "رسم عاشق کشی" افتادم که پسره آخر فیلم از ترس تنها موندن در شب جنگل و کسانی که دنبالش بودن موهاش سفید شده بود...

- و اما داستان...قسمتهای اول و دوم رو بیشتر دوس داشتم...مخصوصا قسمت دوم...آخرش خیلی سر هم بندی شده بنظر میرسید...ریتم سریعش با باقی داستان نمیخوند و این جمله که "همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت" هم این رو توجیه نمیکنه...شخصیتهای مادر و پدر خوب درنیومده بود و میشه گفت اصلا روشون کار نشده بود...

- در کل به نظرم متوسط بود و این یعنی کسی که در آغاز راه میتونه همچین چیزی بنویسه قطعا با تمرین بهتر هم میشه و باید در آینده ای نه چندان دور منتظر داستانهای خیلی خوبی از گل گیسوی عزیز باشیم

بله پی نوشت خیلی تکون دهنده س حتی بعد گذشت چند سال هنوز یاد اون روز که بدون ابرو اومد مدرسه میفتم قلبم میلرزه
یک دنیا تشکر که خوندینش
سعی میکنم دفعه بعد بهتر باشم

میکاییل جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 19:37 http://sizdahname.wordpress.com

سلام
خوب شروع کرده بودی و خوب داشت ‍پیش میرفت ...
اما این پایان زود یه جور مزشو گرفت .. انگار یه جور از سر باز کردن باشه ....
باید بیشتر بهش بها بدی و ضمنا از اینکه فکر کنی یه وقت طولانی شه و حوصله سر بر شه .. نگران نباش ....
اون هنر خودته که چجور این کشتی رو تو اقیانوس هدایت کنی ....
برای شروع هم نباید همه چیز کامل و جامع باشه...
همینکه یه ایده رو بتونی تو ذهنت خوب بپرورونی و بسطش بدی ...
یعنی اینکه در توانت هست ....
موفق باشید همیشه

سلام
ممنون از نظرت
درسته حق با شماست
امیدوارم داستان بعدی نقایص این داستان رو جبران کنه

دردونه جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 19:54

عرض شود که :
اصولا داستانهایی که از دیدگاه اول شخص مطرح میشن خیلی خطرناکن!از این جهت که دقت و ظرافت بسیار بالایی میخواد تا مخاطب رو به دنبال خودش بکشونه ..
پارت اول داستانت به نظر من فوق العاده بود؛ هم خوب شروع شد و هم خوب ادامه پیدا کرد یعنی دقیقا همون چیزی که از یه داستان اول شخص آدم انتظار داره رو دارا بود
پارت دوم هم تحت تاثیر پارت اول بود به قدر بسیار زیاد! یعنی وقتی مخاطب میخونتش تمام وقایع و اتفاقات پارت اول کاملا توی ذهنش تداعی میشه .. خیلی بهتر بود که این دوتا پارت بصورت پیوستار باشه .. یه پیچیده گی نا محسوسی هم اواسط این پارت داشت که من دوسش داشتم

پارت سوم با عجله نوشته شده بود .. خیلی بیشتر از این جای ادامه داشت.. خیلی بیشتر.. وقتی تو یه داستان اول شخص، به قبل فلاش بک زده میشه باید خیلی احتیاط کرد!چون به شدت ممکنه که مخاطب رو خسته کنه، واسه ی همین معمولا فلاش بک ها ی توی این ژانر رو خیلی شاخ و برگش میدن یا توش یه مساله ی عجیب و دور از انتظاری اتفاق میوفته که از اون خستگی و دلسردی مخاطب جلوگیری میکنه ..
اون توضیح آخرت هم به نظرم اصلا اصلا نیاز نبود داده بشه.بهتر بود به جای این توضیح توی داستانت این بدون ابرو و مو بودن رو برای خواننده جا مینداختی.. اینطوری خیلی جالب تر میشد .. اصلا لزومی نداشت به این سرعت تمومش کنی..
داستانت دنباله دار بود اما خیلی کوتاه بود؛یکی از اصول داستانهای دنباله دار طولانی بودنشه!به طوری که بعد از گذشت دو یا سه قسمت مثلا یه "پیش از این خواندیم" داره.. اگه همش یک جا نوشته میشد به متمرکز شدن مخاطب روی نوشته ات خیلی کمک میکرد

در مجموع داستان خوبی بود و اگه وقت بیشتری میذاشتی و عجله نمیکردی میتونست بهتر از این هم باشه.


مانا باشی
منتظر داستانهای بعدیت هستم.

عارضم خدمتتون کـــــــــه :
ممنون که انقدر با حوصله نظر دادی
اما کاش زودتر اینارو میگفتی
شاید بهتر تموم میشد
خب یه کم اشتباه تو تجربه ی اول عجیب نیست
امیدوارم بهتر بشم

احمد جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 21:24 http://serrema.persianblog.ir/

سلام . چطوری؟
شروعش قشنگ بود چون خواننده رو کنجکاو می میکرد
متن اصلی داستان تصویر سازی خوبی داشت و خوب جلو رفتی
پایان داستان به شدت تاثیر گذار بود و میشد حس دختر پشت پنجره رو لمس کرد . البته اینا نظر های منه
مرسی که به منم سر میزنییییییییییییییییییی
شاد شاد باشیییییییییییییییییییییی

سلام خوبم
شما چطوری؟
خیلی ممنون بابت نظرت
خواهش میکنم
شما هم شاد و موفق باشید

کرگدن جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 21:58

خب راستش اعتراف می کنم که خیلی ارتباط برقرار نکردم ... و اینکه اولین داستانتون این شکلیه نوید نوشته های پیچیده تری رم میده تازه ! ... ولی عیبی نداره ... اینجوری مخ آکبند ما هم یه تکونی به خودش میده به لطف شما و قلمتون !

اوه نه
چه بد
حتما افتضاح بوده که پیچیده به نظر اومده
ممنون که اومدین
امیدوارم مورد پسند تر بنویسم

کورش تمدن جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 22:41 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خوب بود من خوشم اومد
فقط به نظرم بخاطر کامنتهایی که گفته بودند داستانتون طولانی نشه سرعت داستان رو زیاد کردید والا سوژه خوب بود وشروعش هم عالی دقیقا مثل فیلمهایی که فلاش بک میزنن
اگه این قسمت آخر دو قسمت میشد و مثل دو قسمت قبل پردازش میکردی خیلی عالی میشد
و اشکالاتی که تو داستان بود ناشی از عجله و سانسورتونه
منتظر داستانهای بعدی هستم

سلام
وای چه عالی
خیلی ممنون که اومدین
حق با شماست کمی عجله کردم
مطمئنم تو داستان بعدی چنین اتفاقی نمیفته و بیشتر ازش خوشتون میاد

مکتوب شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 12:55 http://MAktooob.blogsky.com

عالی ...
یه کم گنگبود اما با قدرت خاصی اون حسی که میخواست به خواننده منتقل میکرد .
قشنگ مور مورم شد .
فضاسازی خوب بود .
ولی موافقم که آخرش جای تامل بیشتری داشت .

واااااایییییییییییی
مرســــــــی
همین که اومدین یک دنیاست
بذارین به حساب بی تجربگی

ج.سالک شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 13:19 http://www.salekj.persianblog.ir

خواهر گرامی
ایران اسلامی
از رویش چنین استعدادهایی
به خود می بالد.

از شوخی گذشته خوب بود آبجی.

مرســـــــــی داداشـــــــــــــــی
من شاگرد توام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد