پیش نوشت : این پست تقدیم می شود به برادرم، که استادی کرد و ایرادای شاگردشو تو این پست گرفت.
ساعت 3.30 بعد از ظهر دکتر کامیاب ، متخصص معروف قلب و عروق دارد جلوی یکی از فروشگاه های معروف شهر در لباس گوریلی که پوشیده مثل سگ عرق می ریزد. امروز با خودش قرار گذاشته از ساعت 3 جلوی در این فروشگاه مواد غذایی توی جلد یک عروسک گوریل تبلیغاتی برود و البته نه برای تبلیغ؛ فقط به یک دلیل...
10 سال پیش سالهای اول دانشگاه او با دختری به نام پریا آشنا شده بود،آشنایی که نه...
عاشقش شده بود...
آن سالها دکتر کامیاب که تازه از خانواده اش جدا شده و به تهران آمده بود برای خرج خوابگاه و کمک به پدر پیرش در ساختمان ها و برج های بالای شهر بعنوان نظافتچی کار می کرد.
_ صبر کن! با توام! گل گیسو؟ چرا اینور اونور رو نگاه میکنی؟! اینجام دختر! تو همین لباس گوریلی که میگی ام... ببین... میخوام بقیه داستانو خودم بگم!
_ یعنی من راوی خوبی نیستم؟
_ نه ! آخه... تو چی میفمهی از ...
_ من چی میفهمم؟! من خالق توام ! هروقت بخوام میتونم هر کاری بکنم. پس ساکت باش و کاری رو که میگم انجام بده.فعلا حواست به اون ساختمون روبرو باشه.
بله ... میگفتم...
زمانی که او بعنوان نظافتچی مشغول کار بود روزی حین کار بشدت تشنه اش شد و زنگ یکی از واحد های آن برج لوکس را به صدا در آورد و میخواست ار صاحبخانه تقاضای آب کند که...
بعضی وقت ها دنیا خوش میشود! خیلی کوچک... یا بهتر بگویم در مقابل بزرگی عشق نسبت خود را رعایت می کند... ازقضا دختر صاحبخانه همان همکلاسی او در دانشگاه یعنی پریا بود!!!
آن لحظه ی عجیب هر دو برای لحظاتی به هم خیره شدند و دکتر کامیاب لکنت زده و ترس خورده گفت : " خُـــ خُـــ خدافظ!!! "
بعدها که رابطه شان صمیمی تر شد پریا به او گفته بود که آن روز اصلا متوجه اینکه او نظافت میکرده نشده بود و با خودش فکر کرده بود که دکتر کامیاب از روی عشق و علاقه ی زیاد به دنبال خانه ی آنها گشته و وقتی او را پیدا کرده، هول شده و نتونسته حرف بزنه ...
روز ها از پی هم میگذشتند ...
دکتر؟ دکتر؟ با شما هستم ! از اینجا به بعد رو خودتون بگید.
_ چی بگم؟! از اینجا به بعــــــــــــد...
روزها از پی هم میگذشتند و ما روز به روز به هم نزدیکتر میشدیم ؛ ظهر ها که کلاسمون تموم میشد از خود میدون انقلاب تا چهارراه ولیعصر رو پیاده میرفتیم ؛ تو برف ، تو بارون ، تو سوزِ گدا کُش!!!
عاشق پیاده روی نبودیم! بگذریم که بعدا عاشق پیاده روی و خیلی چیزهای مرتبط به آن شدیم!! مسئله این بود که من پول نداشتم من پول کرایه تاکسی نداشتم ، البته پریا ماشین داشت اما من اجازه نمیدادم یعنی غرور و غیرتم اجازه نمیدادکه اون ماشین بیاره،تازه وقتی به چهار راه ولیعصر میرسیدیم میرفتیم به همون رستورانی که پاتوق مان بود... اونجا هرچی تو جیبم بود رو می ریختم بیرون،تمام محتویات جیبم به زور به یک پُرس غذا می رسید، همون یه پُرس رو میگرفتیم و با عشق و خنده میخوردیم...
هـــــــــــــــــی روزگـــــــــــار...
موقع برگشت باز پیاده می رفتیم سمت انقلاب، از اونجا که او عاشق عینک بود به فلسطین که میرسیدیم با نگاه ملتمسی به من زُل میزد و با هم وارد اون خیابون می شدیم و من حس میکردم پشت اون عینک های گرون قیمت هزاران جفت چشم به ما زُل زدن و محکم تر دسشو میگرفتم تا همه ی اون چشما بترکن از حسادت... یا شاید بهتره بگم محکمتر میگرفتم تا ترس از دست دادنش که تو وجودم ریشه کرده بود کمتر بشه.
من...
من حتی بردمش به روستامون،اونجارو بهش نشون دادم گفتم ببین.. من اینجا بزرگ شدم،از کوه و کمر رد شدم تا برم مدرسه، اما تو ، توو ناز و نعمت بزرگ شدی با سرویس رفتی مدرسه،هیچوقت سر گرسنه زمین نذاشتی، بازم حاضری باهام ازدواج کنی؟؟
گفت آره... لامصّب رو هوا گفت آره ،یا شایدم... نمیدونم شایدم بدبخت کم آورد، خب من هیچی نداشتم! شاید اگر فقط 2 سال... فقط 2 سال صبر میکرد تا دوره تخصصم تموم بشه این رو اون رو شدن وضیعت رو بوضوح میدید... اما صبر نکرد،سر ناسازگاری گذاشته بود همش میگفت خسته شدم... تا اینکه دیگه بعد یه مدت دیگه حتی نگاهمم نمیکرد... تو این دوره من بخاطر اینکه نظرشو عوض کنم مدام درس میخوندم و عمل پشت عمل و موفقیت پشت موفقیت رو تجربه میکردم!
الان که اینجام! جلوی این ساختمون... فقط به یه دلیله، شنیدم که قراره عروس بشه... فقط میخوام برای آخرین بار ببینمش...
چرا منو انقدر منو بدبخت نوشتی گل گیسو؟ لذت میبری که من اینجا زجر بکشم و تو روی تختت بشینی جلوی باد کولر،پوز روشنفکری بگیری و بنویسی؟!
_ نه ... من فقط ...!
_ ساکت باش بذار پایان داستانتو هیجان انگیز کنم!
_این رو گفت و بسرعت به سمت در آرایشگاه رفت ، زنگ رو زد و رفت بالا ! چند دقیقه بعد صدای جیغ و داد می اومد.
دو تا عروس دیگه که تو سالن بودن شتابان اومدن پایین پیش دامادای منتظرشون... فیلم برداراشون شروع کردن به فیلم برداری از این آغوش کشی های شبیه آخر فیلمای هالیوودی...
چند دقیقه ای سکوت همه جا رو فرا گرفت!
خدایا! چی رو پشت بوم میدیدم، نه حالا فقط من نمیدیدم بهتره بگم میدیدیم!!! یه گوریل یه عروس رو بغل گرفته بود و اون لبه راه می رفت...
انگار داشت یه چیزی تو گوشش نجوا می کرد...
پی نوشت 1 : چند وقت پیش دردونه ی عزیزم یه داستانی برام خوند که اسمش یادم نیست،ولی تو اون داستان بین شخصیت اصلی و نویسنده دیالکتیک بود و من از این روش خیلی خوشم اومد و اینجا ازش استفاده کردم،مرسی دردونه.
پی نوشت 2 : ممنونم که جویای احوالم بودین دوستان گلم،خدارو شکر همه چی آرومه من چقدر خوشبختم!!!
پی نوشت 3 : تا حالا با 11.99 مشروط شدین؟؟؟ من این ترم رکورد بدشانس ترین دختر جهان رو زدم!!!
سلام دوست عزیز
اومدم شما رو دعوت کنم به پرتال فرهنگی و آموزشی پی سی دانش ما با امکانات زیر منتظر حضور گرم شما هستیم
تبادل لینک رایگان:www.p30danesh.ir/link
جامعه مجازی قدرتمند پی سی:www.p30danesh.ir/blog
چت روم قدرتمند ایرانیان :www.p30danesh.ir/chat
انجمن علمی و آموزشی پی سی دانش:www.p30danesh.ir/Froom
و امکان دانلود رایگان صدها کتاب و مقاله و نرم افزار رایگان در موضوعات مختلف و کلی امکانات جالب و منحصر بفرد دیگه
راستی پی سی دانش در نظر داره تعداد محدودی نویسنده و فعال با حقوق جذب کنه
برای محلق شدن به جمعون بی صبرانه منتظرتیم .
طاعات و عبادات عاشقانه ات قبول درگاه حضرت حق-التماس دعا[گل][گل][گل]
سوم سوم
البته اول شدما می دونم
اما عدد سه رو دوس دام
فعلا این باشه آبجی کوچولوی مهربونم.
میبینم که دوم شدی!!!
مرسی داداشی
یک عاشقانه نارام ....
نثر نوشتاری تونو دوس دارم
یه حس مینیمالیستیک ....
جای کار زیاد داره ....
ولی برای شروع نویسندگی .... شروع خوبیه ....
موفق باشید
مرسی میکائیل عزیز
بله جای کار زیاد داره
نویسندگی؟!!!
اغراق می فرمایین
ممنونم
مایه داستان تکراریه...پایانش هم کمی کلیشه ایه...در کل خیلی به دلم ننشست...ولی این شبیه فاصله گذاری خوب از آب درومده...توو ذوق نمیزنه و سیر داستان رو قشنگتر کرده...
توصیه میکنم بیشتر بنویسی...اینجوری بعد از یه مدت خودت میبینی که داستان به داستان داری بهتر میشی...منتظریم
مرسی که مثل همیشه بی جهت تعریف نمیکنین و نظرتون رو بی تعارف میگین... ممنون
راستش حمید عزیز من دغدغه ی اصلیم نوشتن نیست،دلم میخواد بیشتر وقت براش بذارم اما متاسفانه نمیشه
سعیم رو میکنم
مرسی زیبا بود
ممنون از تو عزیزم
گلی عزیز داستان زیبایی بود سعی کن کمی متفاوت باشه
البته این نظر شخصی منه
خب باید بگم تو پی نوشت ۳ حس همذات پنداری باهات پیدا کردم
و میدونم چه حالی داری
یعنی میبینم چطور شانسمون مث ساعت کار میکنه
متفاوت؟؟
یعنی یک صدم بیشتر میشدم حل بودا
محشر بود گلی جون
محشررررررررررر
اما اخرش متاسفم از مشروطیتت
ممنونم وانیای عزیزم

خیلی سخت بود اگه نمره م کمتر میشد انقدر ناراحت نمیشدم
چه ایده قشنگی
دیالکتیک بین بین نویسنده و کاراکتر اصلی داستان
خوشم اومد
آخر داستان به نظر میاد به خوبی و خوشی تموم شده
البته معلوم نیست ها
شاید اون گوریل و اون دختر معشوقه گوریل
طی یک تصمیم عاشقانه
خودشون رو از اون بالا پرت کردن پایین
حالا انگیزه این کار چی ممکنه باشه
چیزیه که هیچکس نمیدونه!
شاید گوریله تو گوش دختره گفته
بیا بانجی جامپینگ کنیم
اون پایین یه کامیون پر از گندم هست
آخر داستان رو تقریبا باز گذاشتم...
نمیخواستم خشن تموم بشه!
آقا شما یه بانجی جامپینگ برو!!!
مثل اینکه کل هوش و حواست رو به خودش اختصاص داده ها!!!
کامیون پر از گندم
چه ایده قشنگی
دیالکتیک بین بین نویسنده و کاراکتر اصلی داستان
خوشم اومد
آخر داستان به نظر میاد به خوبی و خوشی تموم شده
البته معلوم نیست ها
شاید اون گوریل و اون دختر معشوقه گوریل
طی یک تصمیم عاشقانه
خودشون رو از اون بالا پرت کردن پایین
حالا انگیزه این کار چی ممکنه باشه
چیزیه که هیچکس نمیدونه!
شاید گوریله تو گوش دختره گفته
بیا بانجی جامپینگ کنیم
اون پایین یه کامیون پر از گندم هست
مـــــــــــــــــــرســــــــــــــــــــی
سلام گل گیسو نازنینم
زمانی انگونه روایت گنگم میکرد..شاید 10 یا 11 ساله بودم با کتابی از کوندرا
حالا ولی لذت میبرم از این گفتگوهای پیچ در پیچ ذهنی
ممنونم از اینکه مهمانم کردی
هرچند پایانش را جور دیگر بیشتر میپسندیدم
و سپاس از برادر بزرگوار و ادیبتان
سلام تیراژه ی مهربان
مرسی عزیزدل
عزیزم پایانش بازه... شاید هنوز پایان باز زیاد جا نیفتاده
همیشه به ما لطف داری گلم
سلام
خوشحالیم که شاد و سلامتی
خیلی داستانک قشنگی بود .مرسی
نویسندم بودی رو نمیکردی !!
راستی ! بعضی وقتها فرقی نداره که مرز کجاست یا چجوریه
مرز 11.99 باشه یا هر مرز دیگه ای .
مهم اینه که روی مرزها پرت نشی و به این فکر کنی که چجوری میشه ازش رد شد . و مطمئنم که رد میشی
سلام احمد عزیز
ممنون از لطف و محبتی که نسبت به من داری
نویسنده؟!
مرسی از دلداریت ، ولی انصافا 11.99 پدیده ای بود...
تمام تلاشمو میکنم تا ازش رد بشم...
بازم مرسی
رکوردت واقعا باحال بود از این لحاظ که به هر حال هر کسی نمیتونه این کارو بکنه عزیزم.....
خوشتون اومد انصافا؟!
تو عکس روی کفش جای گوریله خالیه، دلم براش تنگ شد.
(قشنگ بود)
شاید تو عکس لباس گوریلیشو در آورده
عزیزمی داداش بزرگه،مرسی...
سلام گل گیسو جان.
داستان قشنگی بود. لذت بردم ولی فکر کنم پایانش خیلی تندی داشت.
سلام عزیز
مرسی
اتفاقا پایانش رو تند تموم نکردم،باز گذاشتم
سلاااااااااااااااااااااام گل گیسووووووووو
ببخشید دیر اومدم نبودم و نت نداشتم
اولا که چقدر خوب نوشتی و برادرت هم واقعا محشر ادیت کردش مثل یه رمان نویس حرفه ای روایت شده بود استفاده از چند راوی
و این که من ترم دو یعنی دو ترم پیش با 11/97 مشروط شدم !
استاد نامرد تاریخ هم کنفرانس دادم هم برگم پر بود واسه عیبت هام و سیاسی کنفرانس دادنم بهم داد 13 و مشروط شدم
سلام پوریا جان
الانم که اومدی لطف کردی
مــــــرسی از محبتت
اوه اوه لب مرز مشروط شدن دردناکه
ما پیام نوری ها حتی این شانس رو هم نداریم که استاد داشته باشیم!!! چه برسه به اینکه باهاش لجبازی کنیم!
یه راست می رم سر اصل مطلب
خوب شده
به نسبت زمانی که شروع کردی حتی میشه گفت خیلی خوبه
از چالش هات از تغییر زاویه دیدت از بارقه های مدرنی که تو نوشته ت دیده میشه خوشم اومد
و از تعلیق لحظه های پایانی
و باز موندن پایان قصه
.....
راسی سلام
بـــه بــــه چه نظر انرژی بخشی
مـــرسی
واقعا ممنون بابت تشویق هات
سلــــام
صد البته که رکورد شکستی
ما اینیم دیگه
رابطه ی بین شخصیت اصلی و نویسنده رو خیلی دوست داشتم.جالب بود واسم.واسه مشروطی هم متاسفم ایشالا ترم بعد جبران میکنی
خوشحالم که خوشت اومده
ممنونم ایشالا
سلام گیسو جان
خوبی؟؟؟؟
سلام هاله جون
خوبم عزیزم.
ممنونم که به یادمی و سراغمو میگیری
سلاااااام
کامنت حمید رو که دیدم رفتم دوباره خوندم که بگم خوب نبود! ولی خب از نظر من داستان قشنگی شده! دفعه ی اول که تموم شد اشکم دراومد!


چه بددددد
اوووووووه
از اونجایی که دوست ندارم کلآ از نوشته ی کسی تعریف کنم
هی روزگاااااااااااااااااار
برادرت هم سلامت باشه ایشالله...
آخ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ مشروط شدی؟!
سلام بهنام جان



مرسی عزیز لطف داری
شما هم سلامت باشی
عیبی نداره تموم میشه درس هم
سلام
بروزم با یه شعر
سلام
اومدمممم
راستش گل گیسو جون چند وقتیه به عشق بی اعتقاد شدم چه برسه به عشق ناکام... ولی داستان قشنگ بود.. اوج و فرودش جذب میکرد..
واقعا مشروط شدن اونم با یک درصد اختلاف بد شانسیه محضه.. فکر میکنم این جور جاها باید بگم خدا صبرت بده!!!!
مرسی ریحانه ی عزیزم
لطف داری
ممنون بابت دلداریت گلم
سلام:
متفاوت و زیبا بود خیلی زیبا بود
سلام عزیزم
مرسی
سلام عزیزم
منتظرم که دوباره بنویسی
منتظرم که خبرم کنی بیام بخونم
تابستان تمام نشده ولی نفس های آخر را میکشد
و شما هنوز غم آلود مشروط شدن مرزی ات هستی؟
گذشته ها گذشته....بیا طرحی نو در اندازیم گل من..
سلام گلم
مینویسم عزیزم،فعلا ذهنم خالیه
نه نه مشکل مشروط شدن نیست
مشغله ذهنیم خیــــــــــــــــلی زیاده
حتما با یه پست پر انرژی آپ میشم به زودی
واقعا ازت ممنونم که به یادمی تیراژه ی خوبم
سلام گل گیسو...خوبی؟...
چند وقته نیستی گفتم بیام یه حالی ازت بپرسم
سلام حمید جان؛
ممنون خوبم،ولی خیلی درگیرم،خیــــــلی!!!
شما چطوری؟
ممنون که سراغمو گرفتی
شکر...خیلی بد نیستم!...
اوه
معلوم هست کجایی؟
زیر سایه ی شما
یه آزمونی بود من رتبم یه 200 تائی بیشتر شده بود
به همسرم گفتم من که خیلی فاصله دارم ولی اون بنده خدائی که رتبش با آخرین نفر مجاز فقط یکی فاصله داره چی میکشه
الان دیدم شما هم این طوری شدید
تا باشه از این بد شانسی ها
دوستم ده سال زندگی مشترک داره 6 بار حامله شد و بچه هاش سقط شدن آخریش تو شش ماهگی سقط شد
از این مثالها زیاده
ایشالا از این به بعد بیشتر به خواسته هات برسی
ممنونم عزیز
برام جالب بود ...
قشنگ نوشته بودین ...
ایدتون رو خوب رو کاغذ آورده بودین
منتها پایانش به نظرم بیش از اندازه باز بود
ممنون لطف دارین
سلام
یه خاطر پست جوگیریات اینجا رو دیدم...
باید بگم که خیلی قشنگ بود.....
آفرین.
سلام مهرداد عزیز
خیلی ممنون که اومدین
شما لطف دارین
مرسی
خیلی قشنگ بود شروع متفاوت شخصیت پردازی عالی القای حس نوستالژیک و همذات پنداری به خواننده .حس تعلیق عالی که تا پایان همراه خواننده هست.من که خیلی خوشم اومد مرسی گل گیسو جان.
ممنونم
11.97 شدم من
متوجه منظورتون نشدم!