گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

عمل جراحی غیر منتظره...











بعد از مدت ها با یکی از دوستای دبیرستانم تماس گرفتم،

صداش گرفته بود و گفت که تازه دندون عقلشو عمل کرده،

درست نمیتونست حرف بزنه...

و زود قطع کردیم...


اما من پرتاب شدم به اون روز نحس...

روز عمل جراحی...





خوب یادمه... 17 مهر 88 ساعت 10 صبح بود...

سرخوش و شاد روانه ی مطب دکتر که حوالی توانیر بود شدیم...

یادمه تو راه بابام میخوند و مامان میگفت: (یادش بخیر چقدر با معنی بودن ترانه های قدیم)

منم با موبایلم بازی می کردم!


تا اینکه رسیدیم به اون کلینیک نحس...

طبقه ی پایینش انگار جلسه بود، پر بود از دکتر های رنگین پوست که داشتن با دقت نت برمی داشتن و به اسلاید ها نگاه میکردن منم مات و مبهوت زل زده بودم بهشون تا اینکه مامان دستمو کشید و زیر لب گفت بیا میگن باید بریم بالا

بالا که رسیدیم خانوم منشی زیبا منو مامانم رو راهنمایی پیش دکترم...

البته قبلش کفشامونو در اوردیم و به جاش دمپایی با یه روکش نایلونی دادن بهمون!

دکتر در حال جراحی بود!!!


فضای اتاقش پر از بوی خون بود... وای خدایا...

اکیپ 7 نفره ی شادی بودن 4 تا خانوم، که پای میکروسکوپ بودن

و 3 تا آقا که یکی شون دکتر من بود همگی مشغول تعریف خاطره و خندیدن بودن

تا اینکه دکتر گفت برو اتاق بغلی تا تو رو هم آمادت کنن

کار تو زودتر از این خانوم تموم میشه!

جان؟!

من؟!

عمل؟!


مامان: (آقای دکتر مگه گل گیسو هم باید عمل بشه؟!)

دکتر جواب داد: (این که عمل نیست!!!! یه جراحیه کوچیکه،برو اون اتاق جانم)

مامان در جریان دکتر رفتنام بود،اما هر بار به دلایلی نشده بود همرام بیاد،منم که خودم طی ویزیت های مکرر از دکتر چیزی راجع به عمل نشنیده بودم.

مامان ازم خواست که اگه واقعا میخوام این کارو انجام بدم،چون واجب نبود..

و من خواستم...

---------------------------------------------


منو آماده کردن برای عمل...

و دکتر اومد

بهش گفتم: ( دکتر میشه حین عمل کارایی که میکنین رو بگین؟!)

ایشونم با کمال میل پذیرفتن!!!


همکاراش اومدن و عمل رسما شروع شد...


خب الان داریم از پشت سرت یه ناحیه ای رو انتخاب میکنیم که موهاشو بتراشیم...

صدای ماشین ریش تراش اومد و بعد موهای بلند خرماییم روی زمین ریخت...

الان میخوایم با ماژیک محل های تزریق آمپول بی حسی روعلامت بزنیم...

آمپول تو سرم؟!!!!

یخ شده بودم

با حالت مسخره ای جلوی گریه مو گرفته بودم...

حدود 3 تا آمپول به اون ناحیه زدن اما سمت چپش لعنتی سر نمیشد!!!

و تا حدی اعمالی رو که رو اون ناحیه انجام میشد رو تا آخر عمل حس می کردم.

وقتی تیغ جراحی روی پوست سرم کشیده شدخِر خِر ناهنجاری توی سرم پیچید که تا همین الان صداش تو گوشمه...

الان داریم پوست این ناحیه رو برمیداریم!!!

صدای جیلیز ویلیز میومد!

پرسیدم دکتر این صدای چیه؟؟

فرمودن دارم رگ هاتو میسوزونم که خونریزیش سریعتر بند بیاد!


بیش از این نمی نویسم از ادامه ی عمل چون ممکنه حالتون بد بشه...

اینکه تا یک هفته چطور خوردم و خوابیدم و حمام کردم هم بماند...

یک نکته ی جالب این بود که پدرم تمام مدت بیرون کلینیک بود و وقتی منو با اون بانداژ سر که شبیه کسایی که بیماری لاعلاجی دارن کرده بودم حسابی ترسیده بود اما دلداریم می داد..

بعد عمل مجبور شدم موهامو کوتاه کنم آرایشگری که موهامو زد تمام مدت که موهامو میزد فشارش افتاده بود از دیدن ۱۸ تا بخیه ی پشت سرم...

با اینکه عمل سختی نبود اما خاطره اش تا روزی که زنده ام یادم میمونه...


بعضی شبا کابوسشو میبینم، و این کابوس این چند شب بیشتر شده

نمیدونم چی کار کنم.

واقعا خوابم رو مختل کرده...



پی نوشت 1 : از دکترم تشکر میکنم بخاطر کار محشرش و اخلاق خوبش که تمام مدت عمل باهام شوخی می کرد.


پی نوشت 2 : تورو خدا ازم نپرسیدید چه عملی بود! در عوض بهم بگین به نظرتون چطور فراموشش کنم.


پی نوشت 3 : درگیر نوشتن کارت پستال عید هستم، امیدوارم تا پست بعدی تموم بشه و عکسشو براتون بذارم.


پی نوشت 4 : امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید و گذرتون به دکتر و بیمارستان نیفته.

نظرات 17 + ارسال نظر
ما(ریحانه) چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 17:23 http://ghahvespreso.persianblog.ir

منم تجربه عملی که بیدار باشم و ببینم چه بلایی سرم میارن رو دارم و تازه دکترم هم مثل دکتر تو خوب نبود.. مدت زیادی هم ازش نمیگذره .. بهش فکر نکن.. هروقت اومد سراغت بشین یه بازی فکری بکن یا به موضوعی فکر کن که می خوای بنویسی.. هر چیزی که فکرت رو منحرف میکنه از اون عمل.. من چشمام رو میبندم و نفس عمیق میکشم و میگم تموم شده.. دیگه بهش فکر نکن.. و ذهنم رو سوق میدم به اشیاء اطرافم.. تازه با این کار کلی مو از ماست بیرون کشیدم!!! بیشتر موضوع های وبم هم این طوری به ذهنم رسیده.. فراموش که نمیشه دختر.. فقط باید کمرنگش کنی تو زندگیت عزیزم..

وای پس خوب درکم میکنی...
راست میگی باید فکرمو منحرف کنم...مرسی عزیزدلم..
چون شبا میاد سراغم کاملا روش متمرکز میشم چون عملا کاری نمیشه بکنم... اما همونطور که گفتی فکر کردن بهترین راهه...بی صدا ترین فعالیته

مکتوب چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 18:22 http://maktooob.blogsky.com

من روانشناس نیستم . اما دارم فکر میکنم شاید بشه با تاکید زیاد اونقدر بهش فکر کنی تا برات بیمزه و بی معنی بشه .
یعنی قشنگ بشینی وقتی اومد سراغت بشینی آگاهانه لحظه لحظه شو یادت بیاری و انقدر مرورش کنی تا برات اون تابوش بشکنه .
فکر کن یه فیلم ترسناک رو اگه هروقت یه صحنه ترسناکش میاد از جلو تلویزیون فرار کنی، همیشه اون صحنه در حال پخش باشه همون حس رو داری با همون شدت . اما اگه ۱۰ بار یه جاشو بذاری بشینی ببینی ُ بعد یه مدت میشه یه چیز بیمزه و بی خاصیت . نیست؟

واییییییییییی
درست میگین ولی خیلی سخته
اما خب ممکنه
ممنون که با صبر و حوصله راه حل پیشنهادی تون رو گفتین

masoud چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 18:34 http://azad0631.iranblog.com

22.8395059853518.9536389088501salam doost man veblag kheyli ghashangi dari.ama heyf tablighat nadare veblag bedoon tablighat yani bedoon poshtvane mali.
ye sar be veblag man bezan va daramad madam olomr dashte bash mahane 400 hezar tooman.tazmini.
agar doost dashtimano ba asm (sms bahal va sare kari) link kon.bya bem khabar bede belinkamet.
rasty agar omadi ye kilik alaki roo tablighat bezan.babat komak be man.

اینم حرفیه!!!!!

دردونه چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 18:46

فکر نکن بهش

حتما!

حمید چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 22:34 http://abrechandzelee.blogsky.com/

انقدر این چند روزه توو وبلاگ کرگدن و پرند که مشکلات مشابه رو نوشته بودن سخنرانی کردم خسته شدم!...فقط همینو میگم که به این فکر کن که اگه دور از جونت یه بیماری سخت جسمی داشتی هم میومدی از غیرکارشناسانی مثل ما سوال کنی که چه باید کرد؟...مسلما نه!...حرفم اینه که توو اینجور چیزا عمل کردن بر اساس تجربیات دیگران رو رها کن و مشکل رو با متخصصش در میون بذار...

به یه روانپزشک مراجعه کن...همین...

اوه خب چرا انقدر بد اخلاق؟!(آیکون ترس شدید)
باشه اگه جدی تر بشه حتما میرم

کورش تمدن چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 23:49 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
منم نجربه عمل هوشیار رو داشتم
راستش خیلی خوب بود
کلی با دکتر خندیدیم کم مونده بود براشون جک تعریف کنم
فکر میکنم بجای اینکه فکرتون رو محرف کنید بجاش درباره خوابتون فکر کنید اون رو برای خودتون حل کنید
ببینید چی باعث شده براتون حل نشه
ایشاا... که همیشه سلامت باشید

سلام
چه عالی که برای شما سخت نبوده
درسته باید حلش کنم
ایشاا... شما هم همیشه تندرست و شاد باشید

فلوت زن پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 01:49 http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااام گل گیسو جان.
باید تجربه سختی باشه !
راستش منم می خواستم حرفی که جناب مکتوب زد رو بهت بزنم ! یکبار عمیقاً بهش فکر کن و بعد سعی کن دیگه بهش فکر نکنی ! هیچ وقت ! یا اگه ناخواسته ذهنت داشت به سمتش منحرف می شد حساسیت نشون نده و با آرامش سعی کن سرت رو با چیزی گرم کنی ، با چیزی که بهت حس خوبی بده ! آرومت کنه ! مطمئنم موفق می شی !

سلام حنانه ی گلم
خیلی سخته ایشاا... هیچ وقت برات اتفاق نیفته
مرسی عزیزم امیدوارم از پسش بر بیام

کیامهر پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 11:15 http://javgiriat.blogsky.com

وای خیلی وحشتناک بود گل گیسو
از اون وحشتناک تر اینکه آدم خودش خبر نداشته باشه میخوان عملش کنن

وای آره...
شاید اگه میدونستم اصلا این کارو نمیکردم

احمد پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 13:22 http://serrema.persianblog.ir/

سلام
بهترین راهش اندیشه مثبته
اما از اونجا که ماها همیشه عادت کردیم به چیزایی که نمی خوایم فکر کنیم این کار سخته . مثلا دائم میگیم من نمیخوام دیر برسم یا من نمیخوام کابوس اون عملو ببینم و این هیچ وقت عملی نمیشه یعنی هم دیر می رسی هم کابوس عملو میبینی چون چیزیرو خواستی که خودش منفیه
بجاش باید طرف مثبت قضیه رو جذب کنیم . چیزرو که میخوای . مثلا : من میخوام سر وقت برسم یا من میخوام که اون کابوس نباشه ( یعنی خواستن به جای نخواستن )
خب چه دلیلی برای این خواستن وجود داره . دلیلاش نتیجه گیریای مثبتیه که انجام میدی . خوب اگه عمل نمیکردی چه اتفاقی رخ می داد ...!!!؟
اتفاقات مثبت یا منفی ؟
شاد باشی

سلام
درسته اما حقیقتا نمیخوام اون کابوس باشه...
تمام سعیم رو میکنم که + فکر کنم
ممنونم

کرگدن جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 20:13

ایشالا همیشه سالم و سلامت باشید و باشیم و باشند همه !

ایـــــشالا

الهه جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 21:11 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام عزیزم...
با هر چیزی در تضاد باشی رهات نمیکنه....هرچی ازش فرار کنی بیشتر دنبالت میاد...مثل سایه....ولی یه بار که برگردی و رو در رو خیره بشی بهش و باهاش برخورد کنی و بهش بگی خیییییلی ریز میبینمت! دیگه کاری باهات نداره.....تو دل ماجرا که بری واقعا میبینی ترسی نداره.....هر عمل جراحی ای سختیهای خاص خودش رو داره ولی به نتیجه ی عمل نگاه کن...خدا رو شکر که الان سالم و سرحالی....همین کافیه دیگه....چرا حال خوش الانت رو با کابوس یه عمل خراب کنی؟

سلام گلم
درست میگی
الان خیلی بهترم

الشن یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 08:53 http://istanbulmetropolitan.blogfa.com

سلام[گل]

با اولین موزه یخ جهان در اقلیم گرم و معتدل و اولین موزه یخ اروپا که 356 روز دایر است آپم – در این موزه امکان تجربه قطب ،اسکیمو ها با لباس اسکیمویی و دیدن زندگی ویکینگها و اینکه چرا ویکینگها در سال 880 به استانبول شهر میکلاگراد میگفتند آشنا میشوید ، در بار بخی آب میوه در لیوانهای یخی مینوشید و هیکلهای زیبا به هنرمندی استادان نروژی را خواهید دید. این موزه در بزرگترین مرکز خرید اروپا و در کنار بزرگترین آکواریوم اروپا میباشد
برای راحتی میتوانید به لیست پیوندهای روزانه مراجعه کنید و پستهای جدید رو ببینید.
[گل][گل]
سلام
آوروپانین ایلک بوز موزه سی ایله گونجئلئم بو موزه ده کوتوبو یاشاماق ممکون و آیریجا نروژلی استادلارین گوزل هیکل لرین گوروب و بوزباریندا میوه سویون بوز بارداقلاردا ایچجکسینیز و اسکیمو حیاتین یاشیاجاقسیز . بو بوز موزه سی آوروپانین لاپ بیوک آلیش وریش مرکزینده و آوروپانین لاپ بیوک آکواریمونون یانیندا و آیریجا ندن ویکینگ لر استانبولا میکلاگراد آدی وئردیلر بللی اولاجاق
سون الاراق دا سیزین دیرلی بلاگیزی مودور بوءلومونده باغلانتیلارا قویدوم گونجل الاندا خبریم الاجاق گلجم .
[گل]

بردیا یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 09:26 http://gissooyeyar.blogfa.com

خودت خوب می دانی که بهار بی بدیل منی در کوچه های سرد زمستانی اندوه... سال نو مبارک[گل][گل]

امین یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 21:54

خیلی قشنگ مینویسی عزیز
سعی کن بهش فکر نکنی د یگه......گذشته.....
موفق باشی

لطف داری
حتما
تو هم همینطور

الشن چهارشنبه 25 اسفند 1389 ساعت 08:32 http://istanbulmetropolitan.blogfa.com

[گل]
سلام
با مینیاتورک بزرگترین پارک مینیاتور جهان در استانبول آپم اگه با یک تور کوتاه ترکیه موافقید بفرمایید توربه حضرت مولانا رو هم شامل میشه این هم عیدی من [گل][لبخند]

سلام [گل]
مینیاتورک دنیانین لاپ بیوک مینیاتور پارکی ایله گونجلم بیر بئداوا تورکیه تورویلا موافق الساز بیورون آیریجا مولانانین توربه سیده وار. بودا منیم سیزه بایرامایغیم
[گل][لبخند]

تیراژه دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 15:36 http://tirajehnote.blogfa.com

دلم ریش شد ایشالا همیشه سلامت باشی ..با نظر کامنت دوم جناب مکتوب هم عقیده ام...تجربه کنار اومدن با جریانی رو از این روش داشتم..

آخی عزیزم
تقریبا باهاش کنار اومدم
گاهی کابوسش میاد سراغم

رویا سه‌شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 12:29

پریشان کن سر زلف سیاهت شانه‌اش بامن سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانه‌اش با من

عشقم دبیره زبانی شما؟ میگن زبان فراره تکرارش باید کرد وگر نه از ذهن باک میشه خوب گلم انقدر فکر نکن به جریانهای بد بهشون تا از ذهنت باک بشه
موسیقی گوش کن کتابهای شعر بخون و رمان های زیبا
قران خوندن ارامش بهت میده امتحان کن عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد